مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

خاطرات

تاریخ 29 فروردین 94: برای اولین بار یه شکل رو رنگ کردم قبلا فقط خط خطی میکردم تا صد رو تقریبا بلدم و بعد از اون رو میگم مثلا 10 و یک . ده و دو  دیشب آب ریختم رو زمین بعد شلوارم رو در آوردم کشیدم روش خشکش کردم همچنان از مگس و خرمگس میترسم و تا ببینم در میرم
29 فروردين 1394

سفرنامه اصفهان

هفته پیش با مامان و بابا و مامان جون رفتیم اصفهان . مامان قرار بود که بره دانشگاه برای تصفیه حساب و چون قرار بود وسایلش رو هم بیاره ما هم باهاش رفتیم. جمعه ظهر راه افتادیم تو راه خوب بود و من زیاد شیطونی نکردم فقط دلم نمی خواست که صندلی عقب بشینم و مرتب در حال هجوم به صندلی جلو بودم شب شیراز موندیم تو مهمانسرای اداره بابا من همش میگفتم بریم پارک برای همین لاباسامون رو که عوض کردیم رفتیم پارک آزادی و من حسابی اسب سواری کردم بعد برگشتیم خونه و چون خسته بودیم زود خوابیدیم. شنبه بابا شیراز کار اداری داشت و تا ظهر من خواب بودم ساعت 1 به سمت اصفهان راه افتادیم تو راه گله گوسفندا بیشتر نظر منو جلب میکرد خصوصا چوپاناش با چوباشون اگه هم اسبی تو راه م...
29 فروردين 1394

تعطیلات سال نو 1394

سال نو مبارک این سومین عیدی بود که بابا و مامان با من تجربش میکردن. اول قرار بود که هفته اول تعطیلات به مسافرت بریم که چون بارندگی بود نرفتیم و گذاشتیم برای هفته بعد. مامان تصمیم داشت که برای پاگشا عمه فاطمه ننه جون و همه عموها و عمه ها رو دعوت کنه خونه و چون به تولد هجری من هم نزدیک بود یه جشن تولد کوچیک هم برای من بگیره اما اونا اینقدر این روز و انروز کردن که آخرش یکی از فامیلای آقا داماد فوت کرد و همه چی تعطیل شد. و آخرش مسافرت ما هم بهم خورد اما مامان نذاشت که به من بد بگذره. و کلی پارک های مختلف به قول خودم آلونک . پارک خدا و اسب رفتم . توی این مدت دو تا عروسی دعوت داشتیم جالب این بود که وقتی مامان داشت منو برای عروسی آماده کرد من...
15 فروردين 1394

مقدمات سال نو

برای خونه تکونی امسال زیاد مزاحمتی درست نکردم مخصوصا موقعی که فرشا رو بردن برای شستن و تقریبا خونه بهم ریخته بود و چون من از بهم ریخته بودن خوشم میاد بیشتر لذت میبردم و ورجه وورجه میکردم. البته چون من از صدای جارو برقی بدم میاد مامان منو میبرد خونه مامان جون و کارای جارو کردن با بابا بود. دیگه اینکه کمد من هم آماده شد. شب اول موقع آوردن اون من خونه مامان جون بودم وقتی میخواستیم برگردیم من نمی اومدم و میخواستم شبو همونجا بمونم . مامان برای اینکه منو راضی به رفتن کنه بهم گفت بریم ببینیم کمد مهرسا چطوریه؟ خلاصه منم این جمله رو یاد گرفتم آخر شب برای اینکه نخوابم و مامانو هم بیدار نگه دارم مرتب میومدم بالای سرش و میگفتم " بریم ببینیم کمد مهر...
4 فروردين 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد